الهه ی الهام
انجمن ادبی
«کتیبه»فتاده تخته سنگ آنسوي تر ، انگار كوهي بود
و ما اينسو نشسته ، خسته انبوهي زن و مرد و جوان و پير همه با يكديگر پيوسته ، ليك از پاي و با زنجير اگر دل مي كشيدت سوي دلخواهي به سويش مي توانستي خزيدن ، ليك تا آنجا كه رخصت بود تا زنجير ندانستيم ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان و يا آوايي از جايي ، كجا ؟ هرگز نپرسيديم چنين مي گفت فتاده تخته سنگ آنسوي ، وز پيشينيان پيري بر او رازي نوشته است ، هركس طاق هر كس جفت چنين مي گفت چندين بار صدا ، و آنگاه چون موجي كه بگريزد ز خود در خامشي مي خفت و ما چيزي نمي گفتيم و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم پس از آن نيز تنها در نگه مان بود اگر گاهي گروهي شك و پرسش ايستاده بود و ديگر سيل و خستگي بود و فراموشي و حتي در نگه مان نيز خاموشي و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود شبي كه لعنت از مهتاب مي باريد و پاهامان ورم مي كرد و مي خاريد يكي از ما كه زنجيرش كمي سنگينتر از ما بود ، لعنت كرد گوشش را و نالان گفت : بايد رفت و ما با خستگي گفتيم : لعنت بيش بادا گوشمان را چشممان را نيز بايد رفت و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي كه تخته سنگ آنجا بود يكي از ما كه زنجيرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند كسي راز مرا داند كه از اينرو به آنرويم بگرداند و ما با لذتي اين راز غبارآلود را مثل دعايي زير لب تكرار مي كرديم و شب شط جليلي بود پر مهتاب هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار هلا ، يك ... دو ... سه .... ديگر پار عرقريزان ، عزا ، دشنام ، گاهي گريه هم كرديم هلا ، يك ، دو ، سه ، زينسان بارها بسيار چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي و ما با آشناتر لذتي ، هم خسته هم خوشحال ز شوق و شور مالامال يكي از ما كه زنجيرش سبكتر بود به جهد ما درودي گفت و بالا رفت خط پوشيده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند و ما بي تاب لبش را با زبان تر كرد ما نيز آنچنان كرديم و ساكت ماند نگاهي كرد سوي ما و ساكت ماند دوباره خواند ، خيره ماند ، پنداري زبانش مرد نگاهش را ربوده بود ناپيداي دوري ، ما خروشيديم بخوان ! او همچنان خاموش براي ما بخوان ! خيره به ما ساكت نگا مي كرد پس از لختي در اثنايي كه زنجيرش صدا مي كرد فرود آمد ، گرفتيمش كه پنداري كه مي افتاد نشانديمش بدست ما و دست خويش لعنت كرد چه خواندي ، هان ؟ مكيد آب دهانش را و گفت آرام نوشته بود همان كسي راز مرا داند كه از اينرو به آرويم بگرداند نشستيم و به مهتاب و شب روشن نگه كرديم و شب شط عليلي بود شعر: اخوان
هدیه: مسعوده جمشیدی نظرات شما عزیزان:
موضوعات آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
||
|